روزي پسرك هشت سالهاي به مرد سالخوردهاي نزديك شد كه مقابل چاه آرزويي ايستاده بود، مستقيم به چشمان او نگريست و گفت: «ميدانم كه شما خيلي عاقل و فرزانه هستيد. ميخواهم راز زندگي را از شما بپرسم».
مرد سالخورده نگاهي به پسرك انداخت و گفت: «من در طول زندگيام، چيزهاي زيادي ياد گرفتهام و ميدانم كه راز زندگي در چهار كلمه خلاصه ميشود. اولين كلمه، انديشيدن است. يعني خوب درباره ارزشها و معيارهايي بينديش كه ميخواهي مطابق با آنها زندگي كني.
دومين كلمه، باور كردن و ايمان داشتن است. يعني خودت را مطابق با انديشههايي كه براساس معيارها و ارزشهاي زندگيات صورت دادهاي، باور كن.
سومين كلمه، آرزو كردن است. يعني آرزوي چيزهايي را در سر بپروران كه براساس باورت به خود و ارزشها و معيارهاي زندگيات ميتواني به آنها برسي.
چهارمين كلمه، جرأت داشتن است. يعني به خود جرأت بده تا آرزوهايت كه براساس باورت به خود و ارزشهايت در زندگي در سر پروراندهاي، به واقعيت تبديل كني».
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: